پیاده گردی در کوچه های زرد عشوه گر (سفرنامه شهمیرزاد)

شهمیرزاد با همه­ قدمتش، پیش چشم من که برای اولین بار بود ملاقاتش می ­کردم، واقعاً شبیه دختری تازه بالغ و عشوه­ گر بود که انگار باید از پی ­اش می دویدی توی کوچه باغ­ ها، لا به لای درختهای تنومند گردو دنبالش می­ گشتی، دستمال معطرش رو از توی نهر و جوی­ های پر آب پیدا می ­کردی و می ­رسیدی تا ته کوچه­­ بن بست، ولی باز گمش می­ کردی، چون شهرزاد قصه­ ما، بیش از این ­ها در دلبری استاد بود…

چهار نفر بودیم و در ترمینال جنوب (تهران) ساعت شش عصر کنار اتوبوس مورد نظر قرار گذاشتیم. برای این که راحت بروم تا ترمینال جنوب، مترو را انتخاب کردم. توی مترو، هر چه به جنوب تهران نزدیک­تر می­ شدم، حال و روز مسافرها و نگاه ­ها و کفش ­هاشون خسته ­تر می­ شد… حتی ایستگاه ترمینال جنوب هم دچار همین جبر اجتماعی پایتخت بود؛ رنگ ­های بی ­تناسب، کاشیکاری بی ­معنی، فضای خسته و کدر و بدرنگ… کِی این جبر تمام می ­شود، نمی ­دانم. براتون بگم که تا ایستگاه متروی نزدیکمان، تاکسی گرفتم و دو تومان دادم. سوار متروی مستقیم تا ترمینال جنوب هم که شدم، شد هزار تومان. از آن جا هم با اتوبوس تا سمنان بیست تومان بود. یک اسنپ هم آن جا گرفتیم و چهارنفری تقسیم کردیم شد نفری سه تومان!

خلاصه که با بیست و شش هزار تومان خیلی راحت و روان آخر شب بود که رسیدیم وسط خیابان اصلی شهمیرزاد که بلوار کم ­عرض و کم ­طولی بیش نبود. خیلی هوا سرد بود و کسی که قرار بود کلید خانه­ دوست رو به ما برسونه دیر کرده بود، ولی هر چه باشه، ترجیح می­ دادم با شرافت، از سرما وسط خیابان یخ بزنم تا این که از آلودگی تهران با سرفه و سردرد خفه شم!

خانه توی چند پس کوچه پنهان بود. خدا را شکر از قبل گرمش کرده بودند. تجربه­ آب و هوای متفاوت اون شب لذت داشت. قرار شد صبح زود هر کس خواست با دوستی که میزبان بود برود نان بگیرد برای صبحانه­ به قول معروف آوت دُر!

فردا صبح زود رفتیم در همان خیابان اصلی شهر که قدم به قدم مغازه ­های قدیمی خشکبار و محصولات باغ­ های شهمیرزادی می ­دیدی، و هوس می ­کردی یکی یکی واردشون بشی و چیزی بخری. از نانوایی سنتی شهمیرزاد چند نان «تنبلک» و بسته ­ای نان شیرمال مخصوصشون رو خریدیم و بعد کمی گردو و مربا و یک خوردنی خاص سمنانی به نام «آرشه». ممکنه این اسم شما رو یاد چوب نوازندگی ویلن بندازه، ولی آرشه یک نوع پنیر به رنگ کاراملیه که اول ممکنه با حلوا اشتباهش بگیرید، ولی نه شوره و نه شیرین. محلی­ ها اون رو با عسل یا مربا می ­خورند. طعم خاص و جدیدی داره. پیشنهادم اینه که امتحانش کنید! در مجموع انواع مختلفی از محصولات پنیری رو می ­تونید در هر جای سمنان پیدا کنید. تنبلک صبحانه­ ما هم با خمیر مخصوصی پخته می شد و دو نوع گردونی و پیازی داره و شاید چون نان نرم و لَختیه، ذاتاً تنبله! تنبلک صبحانه­ ما گرد ویی بود و موقع خوردن انگشت ­هامون رو چرب می­ کرد، ولی خوردنش بسیار لذت ­بخشه. نگم از نان شیرمال شهمیرزاد که اگر گرم و تازه هم باشه، شاید از خوردنش سیر نشید!

پیاده رسیدیم به میدان کوچک اصلی شهر و در فضایی بالای میدان کنار رودخانه که آلاچیق داشت و تمامش با برگ ­های زرد درخت­ های گردو فرش شده بود، زیر نور طلایی صبح نشستیم و مشغول خوردن صبحانه شدیم. حتی چای رو هم از مغازه­های اطراف میدان خریدیم! چون می­ خواستیم سبک باشیم و شهر رو بگردیم، فلاسک برنداشته بودیم. اطراف میدان، بعضی از محلی ­ها هم بساط محصولات باغشون رو روی زمین پهن کرده بودند؛ سیب زمینی، ترب و چغندرهای بزرگ و قرمز.

چه صمیمانه شروع شده بود این صبح شهمیرزادی… بیایید از این جا به بعد کمی با هم قدم بزنیم توی کوچه­ باغ­ ها. هر جا خسته شدید، وامی ­ایستیم تا نفس چاق کنیم. کی هست که برامون یک دهن آواز بخونه؟

راه افتادیم داخل یکی از کوچه باغ­ های بالای میدان و دل سپردیم به دخترک گریزپای پاییزی، شه (می) رزاد! راه نهر رو گرفتیم و رفتیم بالا و آمدیم پایین. منظره­ هایی که می ­دیدیم، هیچ جای دیگری ندیده بودیم، حتی شبیه شهری قدیمی مثل نراق هم نبود. زنده­ زنده بود. سال­ ها بود پاییز رو اون قدر زنده ندیده بودم. نهر آب توی هر کوچه روان بود و از جلوی دری چوبی و قدیمی رد می ­شد و به در دیگر می ­رسید. پاییز همه جا رو فرش کرده بود از تن­پوش درخت­ های گردو و بادام و بید و سیب و آلو. از زیر قدم ­هامون عطر برگ بلند می ­شد. عطر تن شهرزاد قصه­ ما بود…

دوست شهمیرزادی ما می ­گفت این جا تقریباً هر خانواده ­ای درختی داره و محصولی. حتی ممکنه درختش توی خانه دیگری یا حتی خیابان باشه. فصلش که می ­رسه، هر کس «سهم آلو یا گردو یا سیب و بادام» خودش رو می ­چینه و اصولاً کسی به سهم دیگری دست نمی ­بره. به خودش هم درخت ­های سیب به ارث رسیده بود. چه ارثیه خاص و زیبایی! شنیده ­ام که با تأیید سازمان خوار و بار جهانی (فائو) شهمیرزاد با 750 هکتار وسعت باغ، بزرگترین باغ گردوی جهان شناخته شده و درخت گردویی 1300 ساله هم در آن زندگی می ­کند. شهمیرزادی ­ها به درخت گردو «میخ طلا» هم می­ گویند و در پاییز به قول خودشان «آغوز از میخ طلا» می ­چینند!

وقتی توی کوچه ها قدم می­ زدیم چند نفری دیدیم در میان برگ ­ها دنبال چیزی می ­گردند. دوستمان گفت احتمالاً گردو پیدا می ­کنند. می­ گویند آن گردو که افتاده روی زمین دیگر خوردنش حلال است.

از مقابل ده ­ها در قدیمی کلون ­دار و بی ­کلون رد شدیم. دیدن آن همه در قدیمی برایمان عجیب بود حتی بعضی خانه­ های بازسازی شده هم درهای نوی ­شان رو به شکل قدیمی درست کرده بودند. دوستمان می ­گفت این تصمیم شهرداری شهمیرزاد بوده که بافت قدیمی و زیبای آن ­جا به همین شکل حفظ شود. از معدود موقعیت­ هایی بود که می ­دیدم در این کشور تصمیمی عاقلانه­ برای حفظ زیبایی گرفته شده است. ای کاش این تصمیم برای تمام در و پنجره ­های خانه ­های شهرهای تاریخی ایران گرفته می ­شد؛ برای در و پنجره ­های گیلان، مازندران، خراسان، آذربایجان، کردستان، ایلام، اصفهان، یزد و…

هم اول زمستان بود، هم صبح بود، یعنی خیلی وقت پذیرش مسافر نبود. به همین خاطر خیلی از مغازه­ های میان راهمان باز نبودند که کمی خوراکی یا آب بخریم. نزدیکی­ های ظهر بود، از دوراهی جاده سلامتی و بام شهمیرزاد، تشنه و گشنه راه سراشیبی جاده سلامتی رو گرفتیم و رفتیم تا از مسیر رودخانه برسیم به یکی از رستوران ­های معروف شهمیرزاد به نام آبشار و غذای محلی ­شان را بخوریم.

نگم براتون از ته­ چین شهمیرزادی… یک سبزی پلوی خوشمزه، که وسطش گوشت بره می­ گذراند و اطرافش بادمجان، سیب زمینی، هویج، چغندر و آلوی پخته­ خیلی خوشمزه­ طعم دار با رب انار چیده می ­شه… قبل چیدن لیوان و قاشق و چنگال ­ها تأکید کردیم به اندازه­ خودمان، به طبیعت رحم کنند و روی میز شیشه ­ای ما سفره­ پلاستیکی یک بار مصرف نیندازند و فقط با اسپری تمیزش کنند، آن ­ها هم با مهربانی قبول کردند.

بعد از ناهار کمی در خانه­ دوست استراحت کردیم و قبل از اذان مغرب باز خودمان را شال پیچ کردیم و زدیم به کوچه ­های غروب. نگم از رنگ نیلی شفاف آسمون و ستاره ­های غروب و خونه ­های خشتی و ترکیبشون با نوای مؤذن زاده اردبیلی و صدای حرکت برگ ­های رقصان گردو در آغوش باد… رفتیم و رسیدیم به خانه­ تاریخی امین الرعایا. درش باز بود، ولی فقط ما چهار نفر مهمانش بودیم. رفتیم نشستیم توی یک اتاق خیلی زیبا پر از وسایل قدیمی. خانم مسئول موزه برامون آش رشته آورد و چای و دمنوش. گرچه سیر بودیم، ولی می­ چسبید هر جا یک چیزی بخوری و خاطره بشه!

در مسیر برگشت، به دکان­ های خوار و بار فروشی سر زدیم. از یکی بادام خریدیم، از یکی گردو، از یکی آلو، از یکی هم برگه زردآلو و میوه­ خشک. جذاب ­ترین چیزی که خریدم هسته­ زردآلو بود که سرشار از ویتامین ب17 است و نوعی آلو که بهش می­ گویند «نخاله» که هسته نداره و تقریباً پوست و کمی گوشت آلو بهش مانده و کمی نمک زده و شور و خوشمزه است!

صبح روز دوم رو با گشتن توی بلبل­ دره آغاز کردیم. از سطح شهر پایین تر می ­رفتی و می ­رسیدی به محلی که باز پر بود از خانه­های قدیمی و جدید که دلت را یک جوری قلقلک می ­داد که هوس میکردی شهمیرزادی بود و خانه ­ات همان جا بود! بلبل­ دره هم پر از نهر آب و جوی و درخت­ها و برگ­ها بود…

چه کسی دلش می­ آمد همه­ این زیبایی ­ها و خوشمزگی ­ها را ول کند برگردد وسط تهران دود گرفته­ پاییز؟

اتوبوس ­مان عصر حرکت می ­کرد. شهمیرزاد اولین برف سال را هم نشان­ مان داد و در سرمایی دلچسب بدرقه ­مان کرد. تاکسی گرفتیم و رفتیم تا سمنان و هر چه بادام و آلو که از دامنش چیده بودیم با خود به تهران آوردیم.

 

نویسنده: اسما جمالی

متولد 1363

لیسانس میکروبیولوژی

فوق لیسانس نقاشی

مدرس زبان انگلیسی خلاق کودک

مربی هنر خلاق کودک

مجری برگزاری بازدید از موزه برای کودکان به زبان انگلیسی

راهنمای تور