سفرنامه قزوین
دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخوردهی آرام
به تاریخ 5 دسامبر 2019 میلادی، یعنی نیمهی آذرماه سنهی 1398 هجری خورشیدی، چهار نفری تصمیم گرفتیم که به دیدار قزوین تاریخی بریم؛ تاریخی، امّا ساکت، مثل پدربزرگی که فرزندانش رو جلو انداخته تا بیشتر دیده و شناخته بشن تا خودش. فرزندانش یعنی چه کسانی؟ یعنی هر چه که در اصفهان هست… همین رو داشته باشید تا جلوتر توضیح بدم.
خب… آذرماه و کلاً پاییز میتونه فصلی عالی باشه برای چرخوندن فرمون سفر از جنگل و رودخونه و تنگه و آبشار به سمت شهرهای تاریخی و موزهها.
به همین خاطر، به راحتی تصمیم گرفتیم پنجشنبه و جمعهای رو به سفر و یادگیری بگذرونیم. پس، بعد از حدود دو ساعت رانندگی از تهران، ساعت هشت و نیم صبح پنجشنبه رسیدیم درِ یکی از بهترین آشفروشیهای قزوین که توی اینترنت معرفی و ازش تعریف شده بود؛ آش و حلیم مادربزرگ، با آشپز و کارکنانی خوشاخلاق و مهمونپذیر.
چرا برای صبحونه آش رو انتخاب کردیم و یه کافه با منوی نون پنیر و سوسیس تخممرغ رو انتخاب نکردیم؟ چون توی تحقیقات اینترنتی فهمیدیم که قزوین یه آش خیلی خوشمزه داره به اسم «آش ماش پیازو» که اگه قزوینگردیمون رو با اون شروع نکنیم، انگار که اصلاً قزوین نیومدیم… و ماشاءالله به قزوینیها که سر صبح، همه سرحال و خوشاخلاق بودن باهامون!
توی آشفروشی، البته که عدسی و لوبیا هم برای سلیقههای مختلف سرو میشد. میزهای گرد چوبی و صندلیهای لهستانی چیده شده بود. ظرفها و قاشقها مسی بود و خوردن آش رو دلنشینتر میکرد. به عنوان پیشغذا، یه پیالهی کوچیک گذاشتن وسط میز، توش چی بود؟! قلم گوساله! نمک زدیم، گذاشتیم لای نون سنگک و خوردیم. طبیعتاً خیلی چرب بود و کمی بیمزه، ولی کمکم مزه کردیم و باقیش رو گذاشتیم که اضافه کنیم به آشمون.
مرحلهی بعدی خود آش بود. نگم براتون… حتی دیدن عکسش هم هنوز گرسنه م میکنه!
پر از گوشت و حبوبات و پیاز داغ (اضافی!) بود و البته سبزی توی این آش نقشی نداره. من اصولاً رابطهی خوبی با غذاهای مختلف دارم، به خاطر همین توصیه میکنم اگه آش خور هستین، این آش میتونه یکی از بهترینهای زندگیتون باشه! بعد از اون راه افتادیم به سمت بافت تاریخی قزوین.
همین اول راه براتون بگم که قزوین در گذشته نُه تا دروازه داشته، مثلاً دروازهی رشت، که مسیر ورود و خروج از رشت یا به رشت بوده! و یکی از دروازهها هم برای مسافران تهران بوده که حالا اسمش هست تهران قدیم. متعاقباً یک محله و خیابون قدیمی هم داره به همین اسم که خیلی از آثار تاریخی در اطراف همین خیابون قرار دارن و با کمی پیادهروی میشه به همشون سر زد، از جمله کلیسای کانتور که متأسفانه اون وقتِ صبح هنوز درش باز نشده بود، ولی دیدنش با اون آجرهای قرمز بهجا مونده از زمان ناصرالدینشاه قاجار و حضور روسها در قزوین برای راهسازی، از همین بیرون هم میتونست دلپذیر باشه. کانتور در زبان روسی به معنی دفتر کار و اداره است. این کلیسای ارتودوکس خیلی کوچولو در کنار دفتر کار روسها برای عبادتشون ساخته شده بود.
بعد از این بازدید بیرونی، راه افتادیم به سمت آرامگاه حمدالله مستوفی، تاریخنگار دورهی ایلخانی، ولی ظاهراً ایشون هم نمیخواست از نزدیک پذیرای ما باشه!
درِ آرامگاه بسته بود، ولی خب با پیرمرد مهربون نگهبان محوطه که صحبت کردیم، در رو باز کرد و ما گشتی توی حیاط زیبای آرامگاه زدیم، چون خود بنای آرامگاه زیباییهایی برای عکاسی داشت و توجه به معماریش با دیوارهای آجری زیبا و گنبد آبی مخروطی شکلش قطعاً برای من جالب بود؛ اولینبار بود که به آجرهای یک بنا انقدر دقت میکردم و با راهنمایی یکی از دوستانم، یاد گرفتم که این نقشهای آجری که لابهلای بندکشیها جلب نظر میکرد، در واقع سبک دورهی ایلخانی بود و بهش «بند مُهری» میگن. از پیرمرد نگهبان تشکر کردیم و به قصد بنای دیگهای و به امید باز بودن اون، پیاده راه افتادیم.
بنای بعدی «آبانبار سردار بزرگ» بود. اینبار نمیگم که بسته بود، نه، بسته نبود، ولی برق رفته بود!!! :)) و دو تا مسئول راهنمایی که سردرش ایستاده بودند، سعی داشتند تا با ادارهی میراث فرهنگی این قضیه رو حل کنند! قبل از ورود، توضیحات خیلی خوبی بهمون دادند؛ بزرگترین آبانبار تکگنبدی در ایران و جهان مربوط به سال 1191 هجری شمسی، باقی مونده از زمان قاجار که بانی ساخت اون دو برادر به نامهای سردار محمدحسن و محمدحسینخان بودند. حجم این آبانبار بیشتر از سه هزار متر مکعب بود!
من خیلی هیجان داشتم که برای اولینبار وارد یک آبانبار بشم، گرچه که میدونستم با یک فضای خالی روبهرو خواهم شد که اهمیتش بیشتر در قدیم و برای تأمین آب، مایهی زندگی مردم بوده و چیز خاصی داخلش نیست! بله… برق هم وصل شد و ما از پلههای بلند و سنگی نسبتاً تاریک، پایین رفتیم و رسیدیم به ورودی آبانبار که توش نمایشگاه عکس برگزار شده بود. جالبیش برای من دو چیز بود: اول اینکه وقتی توش آروم آواز میخوندی، صدات خیلی قشنگ میشد! :)) دوم اینکه در مرکز و در چهار طرف گنبد بلند و آجری اون، روزنههایی بود برای گردش هوا برای جلوگیری از گندیدن آب و خنک موندن اون که هوشمندی اساسی این معماری رو میرسونه.
مقصد پیادهی بعدی کجا بود؟ خانه (حسینیه) تاریخی امینیها…
یک خانهی بسیار زیبا و وسیع، که البته شاید ده دقیقهای گذشت که کلی در زدیم و مسئول نگهداری خانه آمد و در رو برامون باز کرد! نمیدونم چرا قسمتمون اون روز چنین بود.
این خانه هم مثل خیلی از بناهای قزوین، تاریخ دوران قاجار رو داشت و در محرم، اُرُسیهای شیشهرنگی سه تالارش رو بالا میدادند و روضهخوانی و هیئت بر پا میکردند. سردابه و حوضخانه و تزئینات رنگی و آینهکاریهای این خونه، واقعاً زیبا بود. ما که کمی خسته شده بودیم، روی فرشهای عتیقهی خونه تکیه به پشتیها زدیم و چشم دوختیم به تزئینات سقف و خستگی در کردیم. پیرمرد جا افتادهای هم در اونجا حضور داشت که متوجه شدیم از نوادگان خانوادهی امینی هستند.
بعد از خانه ی امینیها و دورهی قاجار، تاریخ قدیمیتری انتظارمون رو میکشید… تاریخی به قدمت سال 192 هجری! و اونقدر قدیمی بود که حتی شمسی و قمریش دیگه مهم نبود! – مسجد جامع قزوین با صحن قدیمی، بسیار وسیع و آرام بخش اس. وقتی مسیر منتهی به مسجد رو طی میکنی و به دیوارهی مشبک آبیِ فیروزهای ورودی صحن میرسی که انگار قدیمیترین همسایهی آفتاب بوده، و پا به صحن آرام و آجری-سنگی مسجد میگذاری، انگار تمام اون تاریخ پشت سر و تمام اون نیایشها و زمزمه های گذشتگان و صداهای اذانی که هر نوبت از مسجد برمیخواسته، با تمام وقایع تاریخی دورانها، بهت هجوم میارن و دقایقی که اونجا هستی، گریزی از خیالپردازی نداری…
آذر ماه بود و برگ درختها همه زرد زیبا شده بودند. زردی که کنار آبی منارههای بلند مسجد بیشتر به چشم میاومد و دلت نمیخواست از اونجا بیرون بری. میدونید مشابه این احساس رو کجا داشتم؟ تو مسجد سلیمانیه (سلطان سلیمان) استانبول!
درهای ورودی نمازگزاران، هنوز چوبی و اُرُسی بود، ولی حیف که داخل مسجد با اون پردههای سبز کدر جداکنندهی خانمها و آقایون و نور مهتابی ضعیف، اصلاً با سلیقه و در راستای حسهای بیرون مسجد نبود…
خب، فکر میکنید دیگه وقت یه ناهار قزوینی رسیده؟
رسیده! ولی اگه صبر کنید و یکی دو تا جای قشنگ دیگه رو هم ببینیم، اون قیمهنثار بیشتر بهمون میچسبه!…
کجا دقیقاً؟ اول بریم سری بزنیم به بازار سرپوشیدهی قدیمی سعدالسلطنه که توی یک خیابون شلوغ و پر رنگ و لعاب قزوین بود. داخل بازار خیلی زیاد بازسازی شده که شاید برای جذب توریست آبرومند به نظر بیاد، ولی برای ما ایرانیها شاید واقعاً اون حس و حال قدیمیش رو از بین برده و بیشتر شبیه لوکیشن فیلم شده تا بازار قدیمی! مغازهها هم بیشتر چیزهای لوکس میفروشند و بهخاطر همین خیلی هم شلوغ نیست. در عین حال چند تا از بهترین شیرین فروشی های قزوین رو میشه تو این بازار پیدا کرد… و ما هم به هر حال باید یه چیزی میخوردیم تا ته دلمون رو بگیره و بتونیم خودمون رو تا وقت ملکوتی قیمهنثار و رستوران مورد نظر بکشونیم! پس یکی از کافههای بازار به اسم نگارالسلطنه رو نشون کردیم و رفتیم تا کمی شیرینی و چای بخوریم. برای سوغات هم از همون راسته چند جعبه قطاب و نون چایی زنجبیلی و پادرازی و باقلوا قزوینی خریدیم.
با این اوصاف واقعاً میشه قزوین رو دوست نداشت یا حتی کم دوست داشت؟! :))