قسمت دوم

اگرچه به خاطر فراوانی آثار تاریخی، دیدار از «پدربزرگ قزوین» زمان گذاشتن در حد یک صبح تا عصر بسیار ناچیزه، ولی روحیهٔ طبیعتگردی ما هم قدرت خودش رو اعمال می‌کرد و دوست داشتیم تا تاریک نشده، به سمت جاده‌های پر پیچ و خم الموت حرکت کنیم و خودمون رو به اقامتگاه بومگردی‌‌ای که از یکی دو روز قبل رزرو کرده بودیم برسونیم. همیشه باید زودتر از اینها برای رزرو اقدام کرد، ولی خب چون فصل سرما بود و احتمال دادیم به سمت الموت مسافر کم هست، همون یکی دو روز قبل هم جای خالی برای ما وجود داشت و شب که رسیدیم حتی فهمیدیم تنها مسافران او شب ما هستیم.

بعد از اینکه ناهار رو در یکی از رستوران‌های معروف توصیه شده در اینترنت، تو قزوین خوردیم، راه افتادیم به سمت مقصد بعدی مون؛ منطقهٔ ییلاقی الموت. جایی که از همین اول باید حواستون باشه با شکم پر واردش نشید! چون پیچ‌های جاده اونقدر زیادن که ممکنه دل پیچه بگیرید و حال و احوالتون زیر و رو بشه…
کمی که در جاده ارتفاع گرفتیم، مه غلیظی همه جا رو گرفت و دیدمون رو محدود کرد به خصوص که آسمون هم رو به تاریکی می‌رفت، ولی هر چه که بود، خیلی برای ما زیبا بود. کناره‌های جاده برف نشسته بود و همه چیز نوید یک شب خیلی سرد تو اقامتگاه رو می‌داد! می نویسم «نوید» چون اتفاقات طبیعت رو تا زمانی که بتونیم در سلامتی به سر ببریم، همه جوره دوست دارم و باهاش کیف می‌کنم!

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام
نمای روستای گازرخان از بالای قلعه­ ی الموت

روستای انارده

با چند تا آدرس پرسیدن، رسیدیم به روستای انارده. آقای محمدرضا انصاری رو پیدا کردیم و ما رو به اقامتگاهش به اسم «آناده» * راهنمایی کرد. یه اقامتگاه ظاهراً و باطناً روستایی و نو و‌تر و تمیز با صاحبی بسیار مهمون نواز که با خانواده ش اونجا رو راه اندازی کرده بودند و مدیریت می‌کردند. محمدرضا همون اول عذرخواهی کرد بابت این که مادر و خواهرش همون شب عروسی هستن، و نتونستن برامون شام تهیه کنن؛ البته ما هم سفارشی برای شام نداده بودیم، ولی فکر چشیدن دستپخت یک مادر روستایی، همیشه دل من رو شاد می‌کنه! که اون شب ظاهراً قسمت ما نبود.

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام
نمای اقامتگاه دو طبقه ­ی آناده که طبقه­‌ی زیرین در حال تکمیل بود

محمدرضا اتاقی تو در تو رو برای ما در نظر گرفته بود. اقامتگاه از خشت و گل ساخته شده بود با در و پنجره ها و ستون‌های چوبی. حمام و دستشویی و آشپزخونه بیرون از اتاق‌ها و مشترک بود. درِ همهٔ اتاق‌ها به یک ایوان بزرگ و منظره‌‌ای باز می‌شد که اون شب ما در مقابلمون جز مهی غلیظ و سرد چیزی نمی دیدیم! هوا اونقدر سرد بود که حتی برای پنج دقیقه هم نمی‌شد با لباس گرم و کاپشن تحمل کرد و بیرون ایستاد، ولی خب چراغ نفتی نوستالژیک علاءالدین (یا به قول بعضی قدیمی‌ها آلادین!) در اتاق اول و کرسی گرم اتاق دوم، جذاب‌ترین دارایی‌های اتاق ما چهار نفر بودند.

 

 

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام
ایوان طبقه­‌ی بالا که سقف طبقه­‌ی پایین می­‌شد

در اقامتگاه انارده

اون شب، انقدر نشستن دور چراغ نفتی کیف داشت که یکی دو ساعتی شاید پاش نشستیم و هر چی میوه و تخمه و شکلات داشتیم رو، تقریباً رو تمام کردیم و از هر کجا حرفی زدیم و خاطره‌‌ای گفتیم… پیش خودم فکر می‌کردم، یعنی قدیم هم (همین دههٔ شصت خودمون!) همین کار رو می‌کردیم؟ همه نزدیک به هم دور یک گرمای مرکزی می‌نشستیم و شب رو سر می کردیم؟ شب های زیادی از کودکیم رو یادم نمی‌آد، ولی همون چند شب توی خاطراتم هم قشنگ بود…
حمام و دستشویی «آناده» بسیار مرتب و تمیز و آبش هم کاملاً گرم بود. کم¬کم برای خواب آماده می‌شدیم تا از دور چراغ گرم بلند شیم و توی سرما دمپایی بپوشیم و با سرعت بریم به سمت مراحل آمادگی جسمانی قبل از خواب: ))
فکر نکنید سخته، چون گرمای کرسی اتاق دوم و خزیدن زیر اون لحاف کرسی ضخیم گلدار، همهٔ سوز سرما رو یهویی بخار میکنه! و اون قدر کیف داره که حاضرم باز هم تو همین فصل سرد به اون منطقه برم اون هم فقط و فقط به هوای شب خوابیدن زیر کرسی…
این لذت انقدر فراگیر بود که صبح، وقتی محمدرضا صاحب آناده ساعت نُه برامون صبحانه آورد، گفتیم لطفی بکن و بذار یک ساعت دیگه زیر این کرسیِ گرم بمونیم. بندهٔ خدا هم دوباره ساعت ده برامون سینی صبحانه رو آورد. اون هم چه صبحانه ای…

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام
صبحانه­ ی ما

صبحانه محلی

نان محلی، کره و پنیر محلی، چند نوع مربای خوشمزهٔ آلبالو و گیلاس که مادر محمدرضا پخته بود، تخم مرغ آب پز و چای.
بچه‌ها هم کمک کردند و چند تا هم تخم مرغ نیمرو درست کردند و باز دور علاءالدین نشستیم، ولی این بار با درِ باز اتاق، رو به منظرهٔ زیبای مه گرفتهٔ روبه رو که کم کم با بالازدن آفتاب نمایان‌تر می‌شد.
این جا دره‌‌ای بود که سمت دیگرش کوه‌های کم ارتفاع و پلی قدیمی و باغ‌های میوه بود. سمت دیگر اقامتگاه هم بنایی خرابه و خشتی بود که می‌شد کلی داستان‌های ترسناک شبیه فیلم‌ها براش ساخت و شب از ترسش بیرون نرفت!
دوستان راهنمای تور ما ایده‌های زیادی رو برای زیباتر شدن آناده با محمدرضا به اشتراک گذاشتند و او هم پذیرای نظرات بچه‌ها بود.
توی دفتر مسافران آناده چند خطی یادگاری و تشکر و نظر نوشتیم و راه افتادیم به سمت آخرین مقصدِ سفر یعنی روستای گازرخان و قلعهٔ تاریخی حسن صباح یا همون قلعهٔ الموت که به گفتهٔ محلی‌ها به معنی آشیان عقابه.
یادم هست بار اولی که به این منطقه اومده بودم، یکم شهریورماه و حدود یازده سال پیش، یک گروه از دانشجویان باستان شناسی به همراه یک خانم دکتری که استاد و سرپرستشون بود، در قلعه مشغول به حفاری و کشف طبقات تاریخی اون بودند و ما ایستادیم تا استاد برای ما توضیحاتی دربارهٔ چیزهای کشف شده به ما بدهند. اون زمان مردم زیادی روی صخرهٔ بلند و کجی که قلعه در نوک و بالاترین ارتفاعش ساخته شده، رفت و آمد می‌کردند تا به بالای اون برسند، ولی حالا در این آذرماه سرد، به جز یکی دو زوج، خبری از کسی نبود و فقط یک گروه توریست از کشور مجارستان رو دیدیم که با لباس گرم و دوربین به دست از مسیر قلعه همراه با ما بالا می‌آمدند و البته یک سرباز تنها در بالاترین نقطهٔ قلعه!
کمی با توریست‌ها هم صحبت شدیم و چند تا منطقهٔ دیدنی رو در شمال ایران که با اشتیاق می‌پرسیدند، براشون توضیح دادیم. خوبه که بدونید هنوز در طی این سال‌ها گروه‌های متخصص دارند به کشف و حفر این منطقه می‌پردازند و داربست‌های حفاری هنوز هم پابرجاست و کار به اتمام نرسیده…

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام

فکرش را بکنید… ممکن بود آدم‌ها با چه ترس و وحشتی به این منطقه نزدیک شوند در حالی که امروز ما گروه گروه با خیال راحت و بدون ترس از به قتل رسیدن در تاریخ قدم می‌زنیم!
الموت داستان‌های تاریخی بسیاری رو در دل خودش داره، ولی مسلم‌ترین اون‌ها اینه که حسن صباح بنیانگذار فرقهٔ اسماعیلیه در ایران، اون جا رو برای جمع کردن یاران خودش که معروف به حشاشین (در انگلیسی اسَسین assassin) بودند انتخاب کرده بود.
مه همچنان در طول مسیر با ما هم قدم می‌شد و گاهی توی دره‌ها می‌خزید. همه جای این منطقهٔ کوهستانی خیس و پر رنگ شده بود. ابرهای یکدست و مخملی سرد، آفتاب سرد پشت ابرها، قسمت‌هایی از آبی آسمون که به زور خودش رو از لابه لای بعضی ابرهای پاره نشون می‌داد، به نظرم همه بی‌نظیر و زیبا بودند. حتی این رو هم دوست داشتم که نوک بینی هامون از سرمای خوشایند و مرطوب کوهستان سرخ شده بود! این کوهپیمایی کوتاه گرممون می‌کرد، ولی باید حواستون باشه اگر تو فصل گرم به این منطقه رفتید، حتماً با خودتون آب ببرید چون تو مسیر حدوداً بیست دقیقه‌‌ای تا قلعه، آبی پیدا نمی‌کنید و اگر آمادگی جسمانی زیادی ندارید، کوهپیمایی در طی این مسیر زیگزاگ و بالا رفتن از حدود سیصد تا پلهٔ سنگی براتون کمی سخت خواهد بود.

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام

قلعه حسن صباح

قلعه­ ی حسن صباح جای عجیبی بنا شده. وسعت دید شما به منطقه­ ی الموت و به روستای گازرخان تقریباً نامحدوده. مساحتش شاید به اندازه­ ی یک روستای خیلی کوچک بالای یک صخره ­ی بزرگ باشه و معماری کوچه­ ها و دالان­ها و خانه هایی که در اون منطقه ­ی کم­ وسعت و صخره­ای بنا شده، به نظرم واقعاً تبحر خاصی می­طلبیده. قلعه ­ای که در تاریخ گفته شده همه چیزش نهایتاً به دست مغولان به آتش کشیده شد…

دیدار از قزوین، پدربزرگ سالخورده ی آرام
مسیر زیبای کوهستانی قلعه الموت

از قلعه که پایین آمدیم، متأسفانه دیگه وقتی برای سر زدن به دریاچه­ ی اوان نداشتیم. قرار بود از محمدرضا کمی کره­ ی محلی خوش­عطر و بویی که برای صبحانه هم آورده بود، بخریم و با خودمون به تهران بیاریم.

واقعاً گذران ساعات این دو روز آخر هفته، در قزوین و الموت که شاید بیشتر از دو ساعت هم با تهران فاصله ندارند، با اون همه تجربیات جدید دیداری و ذائقه­ ای و جسمانی و در نهایت اطلاعاتی که به ما اضافه شد، بهترین تصمیمی بود که می­تونستیم برای زمان­مون بگیریم. زمانی که شاید اگر توی خونه نشسته بودیم، بیشترش با بی ­تحرکی و غرق شدن در فضای مجازی می گذشت و البته تنفس هوای آلوده­ ی تهران به ­جای تنفس هوای پاک البرزِ جان!

 

«سفر بهانه­ ی دیدار و آشنایی ماست                   ازین به بعد سفر مقصد نهایی ماست»

 

سفرنامه ­نویس: اسماء جمالی